اینجا، مرز خسروی، نقطه خروج خیل عاشقان اباعبدالله، عشق به حسین (ع) موج میزند. صدای نوحه و عزاداری از همه جا به گوش میرسد، یکی زوار را از زیر قرآن رد میکند تا سفرشان بیخطر باشد، دیگری اسپند دود میکند تا بلاها از زوارش دور بماند و دیگری در این هوای گرم با آب خنک از زوار پذیرایی میکند.
به گزارش جارچی اخبار به نقل از ایسنا، اینجا عشق حسین (ع) خریدار دارد. هرکسی گوشه کاری را میگیرد و هوای زائرینش را دارد تا خم به ابروهایشان نیاید. چند جوان جعبههای آب معدنی را داخل بشکههای پلاستیکی بزرگ پر از یخ خالی میکنند و آن طرفتر چند سرباز خاکی پوش مرزبانی آب معدنیهای خنک را به دستشان گرفته و به طرف زوار میگیرند.
رضای ۲۲ ساله در حالی که جعبههای آب معدنی را داخل بشکههای پلاستیکی بزرگ خالی میکند، نگاهش را از زوار تشنهای که به سمت سربازها میروند، میگیرد و رو به من میکند و میگوید: دانشجوی پزشکی هستهای هستم و عشق به حسین (ع) مرا اینجا کشانده و الان ۱۷ روز است اینجا آمدهام تا خاک پای زائرینش باشم. دلم به خدمت کردن به زوارش خوش است، قسمت نشد که امسال اربعین پیشش باشم و از نزدیک زیارتش کنم، ولی اینجا میتوانم به زائرینش خدمت کنم.
پاکبانها همه جا هستند و مدام اینطرف و آنطرف میروند و جعبههای آب معدنی خالی روی زمین را جمع میکنند. لباس قرمزهای هلال احمر، سفید پوشان اورژانس و… همه هستند تا به مسافران مسیر عاشقی خدمت کنند.
گروه گروه زائر از راه میرسد، از زیر سایبانها رد میشوند، مهپاشها و فنها، گرمای طاقت فرسای مرز را برای زائرین کمی خنک می کنند. خیلی از زوار خانوادگی آمدهاند، برخیها هم با دوستانش و عدهای دیگر هم تک و تنها در این مسیر قدم گذاشتهاند.
پیرمردها و پیرزنهایی را میبینی که عصا بهدست آمدهاند، پدر و مادرهایی که با کودکان خردسالشان آمدهاند و وقتی که میپرسی “قدم گذاشتن در این مسیر با کودک چندماهه سخت نیست؟” با لبخندی میگویند، “سخت که هست، اما حسین(ع) خودش کمک میکند و نمیگذارد قند توی دلمان آب شود”.
بعضی پدر و مادرها هم برای اینکه فرزند کوچکشان در مسیر پیاده روی کمتر اذیت شود، کالسکههایشان را به همراه آوردهاند و آنها را داخل کالسکه گذاشته اند.
پدری میگوید: میخواهم فرزندم از همین حالا عشق به حسین(ع) را یاد بگیرد. باوجود اینکه میدانم مسیر سختی را در پیش دارم و ممکن است کمی اذیت شوم، اما این همه سختی ارزشش را دارد.
پیرمردی ۷۰ ساله نگاهم را به سمت خود جلب میکند، با پیراهنی مشکی و شالی سبز که به کمرش بسته و عصایی که به دست گرفته، آرام آرام به سمت مرز قدم میگذارد. میپرسم که با این حال و روزش چرا این سختی را برای خودش خریده که با لبخندی نگاهم میکند و میگوید: سفر اربعین، سفری نیست که با پای جسم بخواهی آن را بروی، باید با پای دل رفت.
این را که میگوید با همان لبخند روی لب ذکری را زمزمه میکند و یه خیل جمعیتی که به سوی گیتها حرکت میکنند، ملحق و کم کم میان سیل جمعیت محو می شود و قطرهای از این دریای خروشان میشود.
در میان جمعیت زوار راه میروم. به زائری دیگر میرسم که با لهجه زیبای مشهدی با شور و حرارت خاصی برای چند نفری که همراهش هستند حرف میزد و بقیه هم با چشمانی گرد شده و پر از ذوق نگاهش میکنند. باید موضوع جالبی برای گفتن داشته باشد که اینطور بقیه به او توجه می نند.
نزدیکش میشوم و از او اجازه م گیرم چند لحظهای را با او هم صحبت شوم. آنطور که میگوید برای چهارمین بار است که به مراسم اربعین میرود، سال اولی که پا در این سفر گذاشته فقط خودش تنها بوده، ولی هر سال یکی دو نفر از دوستانش هم به عنوان همسفرش اضافه و حالا امسال گروهی ۱۰ نفره شدهاند و برای تازه آمدهها از تجربه سالهای گذشته تعریف میکنند.
وقتی میپرسم چه شد که هر سال این همه راه را از مشهدالرضا میکوبد تا خود را به غرب کشور برساند و از آنجا راهی عتبات عالیات شود، میگوید: اربعین قابل قیاس با هیچ مراسم مذهبی دیگری در جهان نیست. آنجا از همه تعلقات دنیایی خالی و وارد دنیایی میشوی که آدم هایی با زبانهای مختلف، رنگ پوست متفاوت، نژادهای گوناگون همه در کنار هم به هم محبت میکنند، بدون هیچ توقعی، چون حسین همه آنها را گرد خود آورده و همه یکرنگ هستند. آنجا معنویت موج میزند، باید تجربه کرده باشی تا بدانی که چه میگویم.
حرف هایش را که زد، از او و دوستانش خداحافظی کردم و خواستم ما را در بین الحرمین فراموش نکنند، دستش را روی چشم راستش میگذارد و لبخندی روی لبانش میآید و به راهش ادامه میدهد.
سرعتم را کم میکنم در میان انبوه جمعیتی که به سمت میله های خروجی مرز حرکت میکنند، چند زائر خانم روی جدولهای زیرسایبانها نشستهاند و به زواری که در حال حرکت هستند نگاه میکنند. به سمتشان میروم تا شاید سر صحبت را با آنها باز کنم، نگاهم به نگاه یکی از آنها که خانمی میانسال است گره میخورد و از او درباره جمعیتی که به سوی مرز در حرکتند میپرسم. بغض گلویش را میگیرد، چشمانش پر از اشک میشود و میگوید: “ما رایت الا جمیلا”.
همین جمله کوتاهش دنیایی از حرف داشت. همه چیزی را که میخواست به من بگوید با همین جمله کوتاه گفت. زینب (س) راست میگفت، کربلا چیزی جز زیبایی نبود، کربلا، واقعه زیبایی بود که امروز انسانها را از ظلمت و تاریکی نجات میدهد و به سوی نور میکشاند.
از او دور میشوم و دوباره وارد جمعیت میشوم و با آنها به سوی مرز حرکت میکنم. گویی که من نیز مسافر این راه باشم. از میان دود اسپند و زیر قرآنی که سربازی به دستش گرفته رد میشویم. به میلههای آهنی سفید رنگ نزدیک میشویم. چند سرباز ورودی میلهها ایستادهاند، آنسوی میلهها، خاکی دیگر است و من میمانم و سیل جمعیتی که به آنسوی مرز روانه میشود، من میمانم و محو رفتنشان میشوم.